Instagram

شنبه، آبان ۸

.

وقتی راز داری ، زمان کند می گذرد. لحظه هایی که درشان هستی و کسی ازشان خبر ندارد با دقت عجیبی رد

می شوند. جوری که بعدها تک تک دقیقه هایش به یادت می مانند. این روزها که راز بزرگ ام ، تو ، دیگر راز

نیست و اتفاقی خوب و آشکار است ، حس می کنم افتادیم روی دور تند . همه چیز با سرعت پیش می رود.. توی

این چهار سال و اندی ، هر بار پیش هم بودیم به کشف نشستیم. هربار بیشتر فهمیدم که رابطه یعنی زندگی. یعنی تا

با طرفت غذا نخوری تا باهاش نخوابی تا باهاش ندوی و تا باهاش قدم نزنی انگار که رابطه ای نداشته ای. انگار که

اول ِ نادانی ایستاده ای.

باید آنقدر کنارش راه بروی تا بتوانی قدم هایت را با قدم هاش یکی کنی. شاید دارم سخت می گیرم. شاید دارم ادای

پسرهایی را در می آورم که ترس از Commitment دارند. هرچه هست ترس اش ترسی است شیرین. مثل ایستادن

پشت دری که می دانی پشتش جاده ای پر اتفاق گذاشته اند. حالا به این همه تغییر فکر می کنم و چای لاته می خورم.

دستم را می کشم روی کاپی که نیکا فرستاده و حس می کنم از انگشتم تا ایفل نقاشی شده ی کاپ شاید چیزی به اندازه ی

یک اتفاق مانده باشد.. چه می دانی؟ .. همه چیز کنار تو امکان ِ به بار نشستن دارد. وقتی بعد از خواندن هر نوشته ام ،

بعد از دانستن هر رویایی که توی سرم وول می خورد چشمهایت را پُر یقین می کنی و می دوزی شان به من، می لرزم

از زندگی که تو اینقدر کوچک و ساده می بینیش و من اینطور سخت باهاش راه می روم. 





جمعه، مهر ۳۰

.

میندازم توی ملک آباد و تا رسیدن به چراغ قرمز گاز می دم. هوا دلبری می کنه. می گم : " من عاشق این هوام.

همیشه همین طوری باشه خوبه. خسته هم نمی شم. گرما آدم و کلافه می کنه. این خنکی.. که بعدِ روزهای گرم لرزه ی

کوچیکی به تنت میندازه..عاشقشم. " پشت چراغ قرمز که می رسم چشمم و می دوزم به صندلی خالیِ کنارم. بعد چشم

می دوزم به هوا . به خالی ِ اون بالا. دنبال ِ یه دونه پَر ِ نا قا بل. یادم نمیاد از کی این عادت افتاد به جونم. دیدن چیزهایی

که تو هوا معلقن منو می خندونه. سرخوشم می کنه. نمی دونم کی با خودم قرارداد بستم که هر بار .. هر بار یه پر دیدم

که از جلو چشام رد شد ، یعنی خوب. یعنی روزهای خوبتر. یعنی امید. یعنی دیگه خالی نه. یعنی پُر.


می پیچم تو خیام وگریه ام می گیره. یکهو. نگه می دارم کنار دکه روزنامه فروشی. خیره می شم تو آینه. انگار که

دنبال ِ دلیل یه گریه ی ناگهانی باشی وسط هوای مست کننده ی مهرماه. چشمام دوباره می چرخند به راست. به صندلی

خالی کنارم. با خودم میگم :" دلتنگی ."  پیاده میشم که برم به طرف دکه. نرفته بر می گردم. سرم و تکیه می دم به

پشتی صندلی . چشمام و می بندم . می ذارم هوا بیاد و منو ببره تهران. کنار مهدی نشستم. تو رفتی از اون روبرو بستنی

قیفی بگیری واسمون. بر می گردی میگی :" هیچ چی دیگه نمی خوای ؟ " می گم : " آب معدنی " خنده ات می گیره.

ده تا شیشه آب معدنی خریدی از صبح.  مهدی میگه :" پاییزِ پارسال با زینب می اومدیم اینجا ، از اون درختا نقاشی

می کردیم. " تو ذهنم تصویر این دوتا رو می کشم. که نشستن  وسط کاخ سعد آباد . که دارن نقاشی می کنن. به مهدی

می گم : " چه قدر ناز. "

چشمام و باز می کنم. فکر می کنم برگردم خونه. مامان حتما رو مبل جلوی تلویزیون خوابش برده الان. برم تو اتاقم .


بشینم جلوی کامپیوتر. بالشم و بگیرم تو بغلم. Paris je t'aime ببینم.

میندازم تو ملک آباد.سردم شده. شیشه رو دادم بالا. یه چیزی مثل یه آرامش ِ بی دلیل تو دلم ساکن شده. انگار بدونی

هوای پشت شیشه هوای مست کننده ایه و فکر کنی قراره همینطوری بمونه..انگار بدونی دو تا آدم  همین الان نشستن

توی سعد آباد و دارن نقاشی می کنن. . که صدای خنده هاشونم بشنوی.. که نگاه هایی که بینشون رد و بدل میشه رو هم

ببینی.. یه چیزی مثل یه آرامش ِ بزرگ همه ی دلم و پر کرده. 







یکشنبه، مهر ۲۵

.

موهام و جمع کردم و با گیره ی صورتی بستم پشت سرم. کور نیستم که. این همه مهربونی از این همه آدم جورواجور

چه جوری ، چرا ، ریخته تو زندگی ِ من ؟ دیشب صدای سین و که شنیدم پشت تلفن. از اون راه دور. دلم به تپیدن افتاد.

آخ که چقدر اینا رو دوست دارم. شاید یه روز از همه چی بزنم و برم . شاید یه روز سعی کنم تقدس این خاک و از قلبم

پاک کنم که بتونم نفس بکشم. راحت نفس بکشم. ولی این خونه. اینجایی که سر درش این زن سبز رنگ لم داده و با

چشمای پُر بغضش خیره شده به من و هر مهمونی که میاد اینجا و میره ، یه چیز دیگه است. هرچقدر هم از این خاک

دور بشم ازاین خونه که نمی شه دور شد. اینجا نقطه ی عطف اتفاقهای فوق العاده ی زندگی منه. اینجا امامزاده است

انگار و من یه زن ساده  که چادر می اندازه رو سرش و خودش و ، اندوهش و ، خاطره هاش و ، زخـم هاش و

می چسبونه به ضریحش. دیشب آخر شب باز از " ر " خواستم واسم شعر بخونه. می دونم. دوباره وسط شعر خوندنش

خوابم برد. صبح که چشمام و باز کردم دلم باز به تپیدن افتاده بود... این دو سه روز به لالایی که آرزو فرستاده بود

خیلی گوش کردم..معنیش قلبم و آروم میکنه.. انگار دیشب یکی بالای سر تختم نشسته بود و  Loo Li Lai Lai

می خوند..چی شد که من شماها رو پیدا کردم... چرا مستحق آدمهایی به خوبی ِ شماها بودم. مامان املت درست کرده.

نشستیم با هم بخوریم. پست رسید و هدیه ی نیکا... حالا چشمای من یه لحظه هم از تصویر کاپی که اینجاست خالی

نمیشه.. منو وصل کرده به پاریس. انگار خودش روی کاپ مخصوص من نقاشی کرده. مثل اینکه این خط های نقشه

رو خودش کشیده باشه و خودش نقطه ی پاریس و واسم قرمز کرده باشه.

چند روزه روی مچ ِ دست راستم یه کبودی جا خوش کرده. شبیه یه حلقه است. انگار حلقه ام و قورت داده باشم و اون یه

راست رفته باشه زیر پوست ِ مچ ِ دست ِ راستم. بچه هم که بودم دست و پاهام هر از گاهی کبود می شدن. یادم نمی اومد

به کجا خوردن. یادم نمی اومد.. یادم نمیاد چکار کردم که شماها... چکار کردم... که شماها...

همین روزهاست که دوباره وقتی دارم از سر کار برمی گردم زنگ بزنم به عباس و بگم کافه ای عباس؟  و اون بگه

آره. هستم...


سه‌شنبه، مهر ۲۰

.



دیشب خواب دیدم. به " شین " کمک کردم لباساشو در آره بره دستشویی. از الان کوچیکتر بود. همونجا توی خواب بهش

گفتم :" تو عینهو خودمی. منم دوست دارم لخت لخت باشم وقتی میرم دستشویی. " بعد دیدم کنارش نشستم دستش و

گرفتم . نمی دونم چرا وجود من اونجا لازم بود. نمی دونم چرا باید همچین خوابی ببینم. انگار بشینی کنار یکی که خیلی

دوسش داری ، دستش و بگیری که راحت تر بشاشه به زندگیش.


داشتم خواب می دیدم که زنگ زدی. اینارو تو خونه ی قدیمی می دیدم. دستشویی خونه ی قدیمی بود. گفتم که شین هم

کوچیکتر بود. توی دستشویی شین پرسید:" بارون داره میاد عمه ؟" نمی دونم چه جوابی دادم. چیزایی که یادمه همیناست.

داشتم همینارو می دیدم که تو زنگ زدی. ساعت گوشی و نگاه کردم. هنوز هفت صبح هم نشده بود. گفتم :" چیه ؟ این

وقت ِ صبح ؟ ! "  گفتی :" گوش کن ! صدا رو گوش کن. باورت میشه ؟ تو عمرم بارون ِ اینطوری ندیدم. انگار یه

سطل گنده برداشتن دارن خالی می کنن رو زمین. " اینا رو که گفتی ، یادم اومد چند دقیقه پیش داشتم خواب می دیدم...





سه‌شنبه، مهر ۱۳

.

زندگی همیشه آنطور که می خواهی پیش نمی رود و حقیقتا آدم نمی تواند تمام ِ اتفاقهایی که دلش می خواهد را به ورطه

حقیقت بکشاند ، اما آدم خوب است یک در میان به یکی دو تا از آرزوهای کوچک و ناچیزش برسد حداقل. یعنی اینکه

چندین سال پیاپی بگذرد و ببینی توی شغلت داری در جا می زنی و توی خانواده ات هیچ تغییری رخ نداده و خانه ات

همانی است که سی سال پیش بود و ماشینت را از وقتی گواهینامه گرفته ای عوض نکرده ای، حالتی مثل مرگ بهت

هجوم می آورد. من که چشمهایم نیمه باز هستند و گهگاهی به مردم خیره می شوند ، کمی تا قسمتی اطمینان دارم که این

وضع خیلی از آدمهای هموطن من است. بیراه هم نمی گویم. آن وقت ها که از آموزشگاهی که درش کار می کردم

خوشم نمی آمد و هزار و یک دلیل داشتم برای ترک کردنش ، چند بار رفتم که با پدر راجع به استعفا دادن صحبت کنم

که مثلا سنتی عمل کرده باشم و با بزرگتری به مشورت نشسته باشم .هربار اما پدر با جمله هایی مثل "اینجا همینه دیگه"

و چیزهایی که بوی عادت کردن به یکسانی زندگی در ایران را می داد ازم پذیرایی کرد. از آنجا استعفا دادم و بعدتر

فهمیدم کار خیلی خوبی هم کرده ام. موقعیت های شغلی باز هم پیش آمدند و الان فکر می کنم توی یکی از بهترین هاش

در حال حرکتم ، اما وقتی به آینده نگاه می کنم بیشتر شبیه رویا هایی می ماند که احتمال ِ به وقوع نپیوستن اش بسیار

بالاست. شاید اگر درس خواندن برای ارشد را زودتر شروع کنم انرژی زندگی ام بیشتر شود. اما فکر نمی کنم از این

وضعیت ِ خیال پروری خارج شوم. حالا هم اگر دست از این ناله ها بردارم و به همین درس های دانشگاه بچسبم شاید

درصد خیلی از موفقیت های احتمالی را بکشانم بالا. ذهنم مدتهاست چند قطبی شده. ایضا رویاهایم نیز در چندین شهر

 بزرگ دنیا زندگی می کنند. دیگر وضعیتم در رویاهایم هم با خودم روشن نیست. گاهی خیالم به پاریس می رود و

گاهی خودم را مشغول کار کردن در بی بی سی می بینم. گاهی توی ونیز قدم می زنم و گاهی توی کافه ای شلوغ در

لندن می نشینم و قهوه می خورم . بیشتر وقتها اما بعد از این سفرهای خیالی ترسی توی وجودم می دود. ترسی شبیه

وحشت ِ جنینی که می داند به دنیا نمی آید. شبیه مردی که تشنه است و می داند کمی که جلوتر برود دیگر از تصویر

سراب هم که مایه ی دلخوشی اش شده ، خبری نخواهد بود.

اگر مجبور شوم تمام ِ زندگی ام را توی همین کشور و همین شهر بگذرانم چه؟ اگر یک آدمک ِ معمولی شوم که

بچه هایش را صبح زود بیدار می کند و می فرستد مدرسه و بعد تا آمدنشان جدول حل می کند و عادت خیال پردازی هم

از سرش افتاده چه ؟ اگر روزی چشمهایم را باز کنم و به جای چشمهای او به دیوار روبرو خیره شوم و بدون بوسه های

عاشقانه، صبح را بخاطر جبر ِ زندگی شروع کنم چه ؟ اگر چند سال ِ بعد هنوز توی همین ماشین نشسته باشم و همان

خیابان های هر روز گز شده را برانم چه ؟

فکر کنم بهتر است بروم کمی Friends تماشا کنم.







شنبه، مهر ۱۰

.

باور کنید همه چیز می گذرد. هر روزگار سختی و هر روز خوشی می رود و می آید. شاید حکمت این رفت و آمد در

تنوعش خوابیده باشد. خیلی وقت ها فکر کرده ام وبلاگ ها کاش خانه ی اندوه هایمان نشوند. خیلی وقت ها اما دیده ام چه

بهتر از اینکه جایی که خودت ساخته ای و وطن اش کرده ای برای خودت ، همان جایی باشد که می توانی درش اندوه

هایت را زمین بگذاری و نفسی تازه کنی و دوباره برگردی به مسیری که در آن خیلی چیزها از کنترل تو خارج است ؟


برای همین خودم را مقید نکرده ام که هربار غمی داشتم ننویسم و می دانم در این،خودخواهی عمیقی نهفته.ولی چه کنم

که اگر ننویسم حس می کنم شده ام آدم تجملی که برای چشم و هم چشمی دست به خانه اش می کشد و با وسایل آن قصد

در فریب هم نشینانش دارد که ما وضعمان توپ است و حالمان بهتر از این نمی شود و عشق از سر و کولمان می بارد.

تمام ِ حرفم هم همین است که وبلاگ نویسی بخاطر همین شخصی نویسی ها بود که جذابیت پیدا کرد و بخاطر همین

لحظه هایی که آدم ها آمدند و زندگی شان را با هم تقسیم کردند. که از خصوصی ترین لحظه ها و حس ها گفتند و

متعجب شدند از همذات پنداری های دوستهای مجازی شان و چقدر حس و حال به اشتراک گذاشته شد.

برای همین هاست شاید که از وبلاگ های مینیمال آنقدر ها خوشم نمی آید. فکر می کنم فست فود ِ وبلاگی اند. خانه شان

گرم نیست و تک جمله هایشان احساس نزدیکی در من بیدار نمی کند. برای همین است که گاهی بین کارهای روزانه ام

خیالِ خیلی از شماها فکرم را پر می کند اما هیچ وقت مینیمال نویس ها توی فکر و خیالِ روزهای من جایی ندارند.

می خوانمشان و رد می شوم. انگار آدمهایی باشند که ردپایشان را پاک کرده اند. نویسنده ی وبلاگی باید دنباله بکشد از

خودش. باید رنگ داشته باشد . باید کلمه های مخصوص خودش را به دیوار خانه اش آویخته باشد. باید جاری باشد به

اندازه ی لحظه هایش. چه خوش و چه ناخوش.


پ.ن : دلم می خواهد کمی فیلم ببینم. وقتش را اما بین دانشگاه و درس و کار، پیدا نمی کنم.