Instagram

جمعه، دی ۸

میان برف ها

ساعت از ظهر رد شده بود وقتی رسیدم آن بالا. آسانسور خراب است. چند روزی می شود. پله ها را تند رفتم بالا و به در پشت بام که رسیدم قلبم تند می زد. پشت بام سپید بود و سپیدی اش چشمم را می زد. به هر طرف می چرخیدم تصویری شگفت ، خودش را در چشمم جای می داد. . مردم کمی دورتر توی پارک کوچک میان دو تا از کوچه ها ، در حال برف بازی بودند. 
گاهی ماشینی از خیابان می گذشت. آرام و آهسته. انگار هزار سال وقت دارد برای گذشتن از خیابانی که بی حد و اندازه زیبا شده بود. کمی به خیابان خیره شدم و کمی به دیش ها که زیر ِ آواری از برف شده بودند آدم برفی هایی با شاخک های پریشان در هوا.
اینجا توی این عکس ، جایی بود که خیره شدم به پایین و برای اولین بار حس ترس با من همراهی نکرد. هر چه بود حسی ساده بود از تجربه ای از ارتفاع. ارتفاعی که همیشه باعث سرگیجه و هراس شده. اینبار اما در گذر بی امان ِ برف ، شده بود تکه ای از بهشتی که قرار نبود بهش ایمانی داشته باشم. تصویری ثبت شده از آرامش، فرستاده شده برای من که بی شدت بی قرار بودم تمام ِ این روزها. 

جای او خالی بود کنار من . خوشحالی احمقانه توی دلم تکان می خورد. از اینکه اینجا کنار من نیست. که نبودنش باعث شده اینطور حس دلتنگی را زیر پوستم تجربه کنم. که تپش قلبم و بیقراری های این روزهام از نبودنش متولد شده و اینها یعنی وقتی برگشت ، آرامش ِ هزار برابری را در آغوشش تجربه کردن. 

بعدتر برگشتم پایین و چسبیدم به شومینه. دستهام یخ کرده بود و ذهنم روی پشت بام مانده بود. به قصد ِ زندگی ، نه مرگ..