Instagram

سه‌شنبه، بهمن ۱۰

پریود ِ سکوت.



اینقدر اتفاق پشت اتفاق افتاد .. اینقدر روزها هرروز سیاهتر و سیاه تر شدند ..که قلم ِ آدم ها به طور کلی چرخید به سمت و سوی دیگری. دیگر آدم نمی توانست بیاید بر و بر توی چشم خواننده وبلاگش نگاه کند و از تخم مرغش که صبح سوخته و ظرفهایی که تلنبار شده اند توی ظرفشویی اش و آرایش جدید ابروهای دوستش بگوید. شرم بود پشت شرم. آدم نمی توانست دست روی دست بگذارد دلش بیتاب بود. دلش نمی خواست توی اوین باشد. رجایی شهر باشد اما روحش مدام همان دور و بر می چرخید. از نبودنش در آن مکان ها احساس شرم می کرد و ور ِ منطقی ذهنش مدام به این احساس گناه سرکوفت می زد ..که برو خوش باش که کسی تو را برای تحقیر شدن توی یک سلول کوچک نکرده است.
این قضایا خیلی وقت بود که شروع شده بود با این حال از هشتاد و هشت انگار به روی صحنه آمد. خیلی از وبلاگ نویس ها پر شور تر شدند. خیلی های دیگر هم کلن قضیه را چرخاندند طرف ِ همان نیمرو و آرایش ِ ابرو و دل ِ یار .کوچه ی علی چپ. خیلی ها هم این وسط دست از نوشتن برداشتند. نه دل شان این طرف بود نه آن طرف. ترجیح دادند سکوت کنند تا زدن ِ حرف هایی که خودشان هم می دانستند هیچ اهمیتی ندارد. نمی دانم شرایط سختی بود. انگار به تو بگویند برو به جنگ یک غول بزرگ و سیاه. آن وقت یک مگس کش بدهند دستت. 
بعد کم کم این ننوشتن ، این سکوت ِ تدریجی ، رسوخ کرد به زیر ِ پوست. به خانه ها . به اتاق ها. به تخت خواب ها . به خیابان ها و به همه جای شهر. شهر شد همان مرده خانه ای که بعضی ها آرزویش را داشتند بشود. و از آن روز بود که غول بزرگ و سیاه ، قدم های بزرگتری برداشت و نفس های آلوده تری را بیرون داد. حالا که فهمیده بود مگس کش ها به زمین نشسته اند. و حوصله ی همه سر رفته است و آن هایی که تخم اش را داشتند توی سلول شان نشسته اند و آنهایی که تخمی نداشتند ، آن بیرون در سکوت در حال راه رفتن هستند. آرام و بی آزار.

سه‌شنبه، دی ۱۲

زیر ِ نورِ زرد



آدم نمی تونه همه ی آدما رو دوست داشته باشه. شعاره اگه می شنوید کسی اینو میگه. همینطور حیوون ها. بالاخره آدم از بعضی حیوونا خوشش میاد و از بعضیا نه. طرفدارای حقوق حیوانات هم بخاطر جبر کاری سعی کردن از همه جور جک و جونور خوششون بیاد. تو کله ی من یکی که نمیره  یکی بتونه همه جور جونور و دوست داشته باشه. حالا اینارو گفتم که بگم دیشب چی شد. اما قبلش باید بگم یکی دو ماه پیش چی شد. چون اول یکی دو ماه پیش ، اتفاق افتاد و بعد بخاطر اون، دیشب پیش اومد.یکی دو ماه پیش طرفای دو نیمه شب بود رسیدیم خونه و اومدیم تو اتاق خواب. من فقط نورِ زرد اتاق و روشن کردم با اینکه ازش متنفر بودم. انگشتهام حال و حوصله ی فشار دادن اون یکی کلید برق و نداشت. خسته بودم شاید خیلی. بعد دیدم یه سوسک قهوه ایِ کمرنگ داره از کنار دیوار میره بالا. من از سوسک بدم میاد اما بخاطر جبرِ کاریم ، گاهی تو کلاسای ساختمونِ قبلی که قدیمی تر بودند ، مجبور شده بودم سوسک بکشم که شاگردها از رو صندلی ها بیان پایین و تمرکزشون برگرده.آدم وقتی تو یه موقعیت مسئولیتی قرار میگیره ، ناخودآگاه قوی تر میشه.اما اونشب من بودم و مجتبا. قرار نبود من مسئول کشتن یه سوسک باشم. مجتبا بود .
 بهش گفتم اینو بکش . یه جورایی سرگیجه گرفته بودم از دیدنش. شاید بخاطر نور زردِ گهی بود که افتاده بود روی پوست قهوه ای ِ کمرنگش و تهوع ِ بیخود و بی دلیلی رو تو من به وجود آورده بود.مجتبا اومد بکشتش. نمی دونم چرا اول با لبه ی مگس کش ، نصفه اش کرد. خودش هم بعدن گفت که نمی دونه چرا اینکار و کرده .
بعد یه تشنج عصبی پیچید توی بدنم. نمی فهمیدم چرا باید اینقدر عصبانی بشم.چشمهام و گرفته بودم و داد می زدم که نکشش. نه نه. چشمام و بسته بودم اما تصویرش اومده بود تا پشت ِ پلک هام. فایده نداشت. با چشم باز و بسته هنوز می تونستم ببینمش. مجتبا تعجب کرده بود. البته وقتی با یه آدمِ خل و چل زندگی کنید ، خیلی وقت ها دچار این تعجب می شید ، یا توی شرایطی قرار می گیرید که نمی دونید باید چه کار کنید. مجبورید همینطوری بایستید و به طرف خیره شید که چشمهاش و گرفته و داد می زنه نکشش. نکشش. بکشش. بذار بمیره..
خلاصه اینکه مجتبا به هر جون کندنی بود اون سوسک نیمه جون و کشت و جنازه اش و از اتاق برد بیرون. بعد من نشستم روی کاناپه ی کنار اتاق و کمی لرزیدم. یه لرزش ِ عمدی که کمک می کرد آروم باشم. بعدتر مجتبا کمکم کرد برم زیر دوش ِ آب وچند دقیقه ای زیر ِ دوش ِ آب ، منو گرفت تو بغلش . وقتی آروم شدم ، نمی دونستم چه جوری باید اون فشار عصبی و توضیح بدم. مجتبا گفت چند روزی اخبار و دنبال نکن .
 حالا می رسیم به دیشب. که ساعت از سه و نیم گذشته بود و من داشتم فرانسه می خوندم. نمی دونستم باید بخوابم یا نه. با خودم گفتم پرده رو می زنم کنار . اگه برف می اومد ، بیدار می مونم. این شد که خوابیدم. برف نمی اومد.
بعد دیدم تو یه سالن بزرگم و روی یکی از صندلی های سالن نشستم و منتظر باقیِ آدمهام. سالن زمینه خاکستری داشت و بخاطر رنگش ، احساس سرما می کردم. یادم نیست چی پوشیده بودم اما می دونم که شونه هام لخت بود. بعد دیدم که یه قهوه ایِ کمرنگ داره از دور میاد. خیلی زود شناختمش. همون سوسک ِ یکی دو ماه ِ پیش بود. صد برابر بزرگتر اما. کت و شلوار پوشیده بود و خیلی با وقار داشت می اومد طرف من. همون جا بود که فهمیدم دارم خواب می بینم. حتی اون لحظه داشتم فکر می کردم ممکنه شانس بهم روی بیاره و کافکا هم پشت سر این سوسک گنده بیاد تو و همین جا یه ورژن ِ مسخ و واسم اجرا کنند. خب اما کافکایی در کار نبود.
خلاصه اینکه سوسک گنده اومد و روی صندلی کنار من نشست. تو لیوان من و خودش ، ویسکی ریخت و چند دقیقه ای در سکوت با هم ویسکی خوردیم. بعد لبخندی بهش زدم و بلند شد و رفت طرف درِ خروجی. بعد دیدم توی تخت نشستم و دارم هویج می خورم که البته این ربطی به اون نداشت و کلن خواب های من خیلی بی سر و ته اند.
من که علم تعبیر خواب ندارم و هرچی می گم بداهه گویی های ذهنِ پیچ در پیچ ِ خودمه. با این حال دوست دارم به صدای ذهنم گوش کنم که میگه این یعنی سوسکه  تو رو بخشیده و مجتبا هم تو رو بخشیده بخاطر رفتارای عجیب و غریبت و اخبار هم رو به خوشی می ره بالاخره یه روزی. نه کسی زیر چرخ های ماشین له میشه و نه کسی و با تیر می زنن و نه کسی اعتصاب غذا می کنه و نه کسی بمب میندازه. یه ماده ی بی حس کننده هم میاد به بازار که میشه باهاش سوسک ها رو کشت اما بدون درد. یه جور خواب ابدی واسه همه ی جک و جونورایی که نمی تونی باهاشون زندگی کنی. به هر حال من از اون آدماییم که نمی تونم همه جونورا رو دوست داشته باشم.