Instagram

سه‌شنبه، تیر ۳۱

بنشین سر جایت و نفسی تازه کن


در عرض این چند ماه، مهمان های خارجی زیادی به خانه مان آمده و رفته اند. از ملیت های مختلف. چینی و آمریکایی و لهستانی و فرانسوی و ترک و ... چیزی که بین همه شان مشترک بوده ، میل ِ شدیدشان به سفر است. همه شان مسافرهای حرفه ای بوده اند. حرفه ای به این منظور که سفر را به عنوان راهی برای گذران ِ زندگی انتخاب کرده اند. من ، خودم آدم ِ سفر نیستم. هر از گاهی هم که دل می دهم و سفری می روم بیشتر بخاطر مجتباست که از سر بازیِ روزگار عاشق زنی شده که خانه را بیشتر از هر جای دیگری دوست دارد. در سفر که هستم دلم پیش خانه است. با تصویر بازگشت ، روزهایم را سپری می کنم. شاید بخاطر همین است که همه ی مهمان های خارجی ام ، مرا ترسانده اند. از دیدن آدمی که همیشه ساکن است لذتی نمی برم اما از تماشای آدم هایی که از سکون به طور محض بیزارند و مدام ِ زندگی شان در حرکت و جا به جایی است ، وحشت کرده ام. هنوز توی دیکشنری من ، یکی از معانی آرامش و خوشحالی ، نشستن در سکوت خانه و غرق شدن توی کتابی است که توی دستت گرفته ای. یکی دیگرش دوست داشتن شهری است که در آن زندگی می کنی.یکی از لذت های دنیا برای من اینست که هر روز چشم به تصویری تکراری باز کنم. به پنجره ی اتاق خواب مان. به صدای نفس های آن کسی که کنارم خوابیده است. اینکه می دانم تخت در کدام نقطه ی اتاق نشسته است ، کجای دیوار ترک دارد و پرده در باد چه شکلی می شود ، به من معنی زندگی می دهند. من در شناختن ، عاشق می شوم . و به جای همه ی اینها در ناشناخته ها ، هراسان و مضطربم.
 نمی دانم این موجودات عجیب و غریب چطور از دیدن این همه موزه و پارک خسته نشده اند.چطور صدها بار از این هواپیما پیاده و به آن یکی سوار شده اند. از کجا و چه چیزی گریخته اند که اینچنین  بی تاب و در به در زندگی را در مساحتی دیگر جستجو می کنند؟ برای من ، سکون ، لازمه ی زندگی است. من آدم لذت بردن از ماندنم. ماندن در رابطه ای که با دست های خودم ساختمش. ماندن در شهری که دوستش دارم و ماندن لا به لای خط هایی از کتابی که در حال خواندنش بوده ام. یک بار شهری را دوست نداشته ، ترکش کرده ام. حالا که این یکی شهر را دوست دارم ، چرا باید دائم ازش گریزان باشم ؟



شنبه، تیر ۱۴

یک سالگی



خیلی وقت ها برای تغییر کردن و تغییر دادن باید نقطه ای را ترک و به نقطه ای تازه رفت. شبیه همه ی قاتل هایی که از شهری به شهری دور می روند که رویارویی با حادثه برایشان آسان تر شود. و یا همه ی آن هایی که بعد از طلاق ، خانه ای نو می خرند، وسایل را نو می کنند .. هیچ کس این کارها را به امید از بین رفتن گذشته انجام نمی دهد. هیچ آدم عاقلی حداقل. آدم عاقل می داند گذشته پاک نشدنی است. گذشته نمی میرد ، گرچه خیلی زود سبک می شود. سنگین ترین حادثه ها را زمان التیام می بخشد. شاید آن هایی که بعد از حادثه خود را کشته اند ، از رسیدن به این سبکی ِ ملال آور ترسیده اند.
گفتم که باید تکان بخوری و نو شوی که تغییرات شروع شود. برای شکستن ترس ها کمبودها دردها باید به شهری نو زد. که شهری نو تو را نمی شناسد. آدم برای تغییر کردن باید برود بین ناشناخته ها. بین کسانی که تازه اند.در خیابان های نو که قدم بزنی ، توان بازیابی خیلی چیزها به تو بر می گردد. در شهری که تو را نمی شناسد می توانی استرس را له کنی، سربلند بروی توی خیابان ها و بگذاری خیابان ِ نو ، از تو ، آدمی نو ببیند. گذشته اما همیشه هست. گذشته شبیه درختی تار در دورترین نقطه ی پرسپکتیوی است. گاهی ممکن است اینقدر دور شوی که دیگر همان تصویر تار را هم نبینی. اما می دانی هست. به تنه اش دست کشیده ای و بهتر از هر کسی می توانی ازش حرف بزنی.
دارد می شود یک سال که به تهران آمده ام. فکر می کردم تهران را دوست دارم و فکرم درست از آب در آمده. بیشتر از تهران ، خودم را در این قاب ِ جدید ، دوست داشته ام. روز آخری که می آمدم نوشتم ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش.. و می دانید؟ درخت تارِ در پرسپکتیوِ ِ من ، آن دور ایستاده است. بیست و اندی سال را درش زندگی کرده ام و برای دوست داشتنش تلاش کردم. نتوانستم دوستش بدارم. دلم می خواست جایی باشم که بعدازظهرهایش ، دست نمی اندازد دور گلویت که خفه ات کند ، دایره ی دورت را که نگاه می کنی دوست هایت نزدیکند .دست دراز می کنی و دستت را می گیرند. در اوج ملال آور بودنش ، استرس را هرروز توی رگت تزریق نمی کند.
تهران ، هم شبیه هر شهر دیگری در دنیا ، گاهی بعداز ظهرهای دلگیر داشته ، گاهی استرس زا بوده است. اما نقاشی جدیدی از من ، برای من کشیده است که می تواند خودش باشد ، حرکت کند و بخندد، بلند بلند ، توی خیابان های شلوغ ِ شهر. 



چهارشنبه، تیر ۱۱



ولو شده ام روی  تخت . صداها را گوش می کنم. صدای بر هم خوردن قاشق و لیوان از آشپزخانه می آید. دارد کاسنی درست می کند برای من که بخورم و حساسیتم بهتر شود . دستها را که گنبد کرده ام بالای سرم هر از گاهی می آورم بالا و خیره می شوم به پوستم. دنبال دایره های قرمز می گردم. پنج تا شده. ده دقیقه بعد ده تاست. بدن آدم باهاش حرف می زند. بدنم دارد از من گلایه می کند . روزهای بد عنقی بدنم است.
شربت را می دهد دستم.پایین تخت می نشیند. از انگشت ها تا ران ها می بوسد و می آید بالا. خودش را می اندازد روی تخت. کنار هم خیره می شویم به سقف سفید اتاق خواب. کمی آن طرف تر روی دیوار صد ستاره چسبانده ایم که در حال سوخت
گیری اند. خیره شده ایم به سقف و ستاره های پرنور روی دیوارمان را تصور کرده ایم . در بیست دقیقه ی آینده.